.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۴۴→
ارسلان دوباره صدام کرد...خوشحال از اینکه موفق شدم اشک تمساح بریزم،پلک هام وبیشتر روی هم فشار دادم و بعد چند قطره اشک روی گونه هام نشست
باخیالی آسوده از بابت حفظ ظاهر قضیه وبه درستی پیش بردن نقشه ام،چشمام وباز کردم وبا بلند کردن سرم،نگاه خیسم به نگاهش گره خورد...
بینیم وبالاکشیدم که مثلا آقا من دیگه تا ته گریه وزاری وشیون وآه پیش رفتم!...با لحن بریده بریده ای گفتم:ارسلان...من...چیکار کنم؟!
وصدای هق هق درآوردم!...البته فقط صداش وچون دیگه اشک تازه ای وجود نداشت که روی گونه ام راه بگیره!اما خیالم از بابت درست پیش رفتن نقشه راحت بود چون نگرانی تونگاه ارسلان موج میزد وهمین نشون می دادکه زیاد مهم نیست، من این وسط چندتا قطره اشک بریزم!خیلی نگران تراز قبل به نظر می رسید! اونقدر سردرگم وناراحت ونگران شده بود که اصلا حواسش به هق هق بدون اشکم نبود...
- دیانا...خانومم...گریه نکن!جونه ارسلان...خودم کمکت می کنم واسه دومین بار یه پایان نامه جدید تحویل بدی!اصلاچرا فقط کمکت کنم؟خودم همه کاراش وبرات انجام میدم...همه کاراش و!...تو فقط گریه نکن...
با این حرفش ته دلم غنج رفت!
خیره خیره نگاهش ومزه مزه کردم...دلم براش سوخت!...خیلی ناراحت ونگران به نظر میومد...بلاخره تصمیم گرفتم رضایت بدم ونقش بازی کردن وبذارم کنار.
اما برای این قسمت آخرم یه تکنیک خاص درنظر گرفتم...
بغض کردم وزیرلب صداش کردم:
- ارسلان...
وقطره اشکی هم همین جوری بی برنامه والکی از چشمام سرازیر شد!...ایول به اشک چیزفهم!خودش فهمید باید بیاد پایین.میمردی زودتر آدم می شدی ومیومدی تا اثر گذاری نقش آفرینی من بیشتر بشه؟!
لحن ارسلان ناراحت وسردرگم بود:
- جانه دلم؟!
لبخند محوی روی لبم نشوندم...نگاه اشکی وغمگینم تغییر حالت داد وآروم آروم رنگ شیطنت به خودش گرفت....لبخند روی لبم پررنگ شد...چشمکی تحویلش دادم و نیشم باز تر شدوگفتم:دروغ گفتم!
با این حرفم،نگاه نگرانش تبدیل شد به یه نگاه متعجب وگیج...
زیرلبی گفت:یعنی...
گلی رو که پشتم قایم کرده بودم،جلو آوردم وگرفتمش روبروی چشمای ارسلان...باشیطنت حرفی روکه می خواست بزنه ادامه دادم:
- پایان نامه ام ردکه نشد هیچ تازه برترم شد!...درست مثل مال تو!
مکث کوتاهی کردم وبالحن مهربونی ادامه داد:
- ومن...همه اینارو مدیون توام!...ازت ممنونم ارسلان...به خاطر همه چیز!
کم کم یخ نگاه گیجش آب شد!...لبخندمحوی روی لبش نشست وخواست چیزی بگه که...
بایه حرکت سرم وبهش نزدیک کردم ولبم روی لباش جاخوش کرد...بوسه ای طولانی روی لبش نشوندم.
مکث کوتاهی کرد...انگار جاخورده بود!اولین باری بود که من برای بوسیدن پیش قدم می شدم!
باخیالی آسوده از بابت حفظ ظاهر قضیه وبه درستی پیش بردن نقشه ام،چشمام وباز کردم وبا بلند کردن سرم،نگاه خیسم به نگاهش گره خورد...
بینیم وبالاکشیدم که مثلا آقا من دیگه تا ته گریه وزاری وشیون وآه پیش رفتم!...با لحن بریده بریده ای گفتم:ارسلان...من...چیکار کنم؟!
وصدای هق هق درآوردم!...البته فقط صداش وچون دیگه اشک تازه ای وجود نداشت که روی گونه ام راه بگیره!اما خیالم از بابت درست پیش رفتن نقشه راحت بود چون نگرانی تونگاه ارسلان موج میزد وهمین نشون می دادکه زیاد مهم نیست، من این وسط چندتا قطره اشک بریزم!خیلی نگران تراز قبل به نظر می رسید! اونقدر سردرگم وناراحت ونگران شده بود که اصلا حواسش به هق هق بدون اشکم نبود...
- دیانا...خانومم...گریه نکن!جونه ارسلان...خودم کمکت می کنم واسه دومین بار یه پایان نامه جدید تحویل بدی!اصلاچرا فقط کمکت کنم؟خودم همه کاراش وبرات انجام میدم...همه کاراش و!...تو فقط گریه نکن...
با این حرفش ته دلم غنج رفت!
خیره خیره نگاهش ومزه مزه کردم...دلم براش سوخت!...خیلی ناراحت ونگران به نظر میومد...بلاخره تصمیم گرفتم رضایت بدم ونقش بازی کردن وبذارم کنار.
اما برای این قسمت آخرم یه تکنیک خاص درنظر گرفتم...
بغض کردم وزیرلب صداش کردم:
- ارسلان...
وقطره اشکی هم همین جوری بی برنامه والکی از چشمام سرازیر شد!...ایول به اشک چیزفهم!خودش فهمید باید بیاد پایین.میمردی زودتر آدم می شدی ومیومدی تا اثر گذاری نقش آفرینی من بیشتر بشه؟!
لحن ارسلان ناراحت وسردرگم بود:
- جانه دلم؟!
لبخند محوی روی لبم نشوندم...نگاه اشکی وغمگینم تغییر حالت داد وآروم آروم رنگ شیطنت به خودش گرفت....لبخند روی لبم پررنگ شد...چشمکی تحویلش دادم و نیشم باز تر شدوگفتم:دروغ گفتم!
با این حرفم،نگاه نگرانش تبدیل شد به یه نگاه متعجب وگیج...
زیرلبی گفت:یعنی...
گلی رو که پشتم قایم کرده بودم،جلو آوردم وگرفتمش روبروی چشمای ارسلان...باشیطنت حرفی روکه می خواست بزنه ادامه دادم:
- پایان نامه ام ردکه نشد هیچ تازه برترم شد!...درست مثل مال تو!
مکث کوتاهی کردم وبالحن مهربونی ادامه داد:
- ومن...همه اینارو مدیون توام!...ازت ممنونم ارسلان...به خاطر همه چیز!
کم کم یخ نگاه گیجش آب شد!...لبخندمحوی روی لبش نشست وخواست چیزی بگه که...
بایه حرکت سرم وبهش نزدیک کردم ولبم روی لباش جاخوش کرد...بوسه ای طولانی روی لبش نشوندم.
مکث کوتاهی کرد...انگار جاخورده بود!اولین باری بود که من برای بوسیدن پیش قدم می شدم!
۱۴.۳k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.